شور شهادت



اوایل انقلاب بود، ابراهیم در کیمته مشغول فعالیت بود، حیطه فعالیت کیمته ها بسیار گسترده بود، مردم در بیشتر  مشکلات به کمیته ها مراجعه می کردند. من به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول بود رفتم، چند اتاق کنار هم بود. در هر اتاق یک میز قرار داشت و یکی از نیروهای کمیته پشت میز جوابگوی مردم بود. وارد اتاق ابراهیم شدم، برخلاف دیگر اتاق ها میز کار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت! صندلی مراجعین هم جلوی صندلی ابراهیم بود. پرسیدم اینجا چرا فرق داره؟ گفت: پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد، گفتم اینطوری از مردم دور میشم، برا همین صندلی خودم را آوردم این طرف تا به مردم نزدیک تر باشم.

منبع: سلام بر ابراهیم2 ، 230



وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ 

سوره آل عمران آیه 169

هرگز کسانى را که در راه خدا کشته شده‏اند مرده مپندار بلکه زنده‏اند که نزد پروردگارشان روزى داده مى‏شوند


 راوی: مرتضی پارسائیان؛

وقتی ابراهیم برای آخرین بار به جبهه رسید قرار بود عملیات والفجر مقدماتی آغاز شود، البته با سر و صدای بسیار! آخرین جلسه هماهنگی فرماندهان در دهلاویه برقرار شد. جلسه بر قرار شد، بسیجی ها که بیشتر به عنوان راننده همراه فرماندهان به دهلاویه آمده بودند در بیرون از محل جلسه حضور داشتند، ساعتی بعد شام آوردند ظرف های نان و کباب وارد محل جلسه شد بعد هم نان و سیب زمینی برای بسیجی ها آوردند!! بعد از شام قرار بود ابراهیم هادی وارد محل جلسه شود و دعای توسل را شروع کند، اما همزمان با پذیرایی از فرماندهان صدای دعای توسل از بیرون محل جلسه شنیده شد! ابراهیم همراه با بسیجی ها دعا را شروع کرد. بعد از شام هر چه به ابراهیم گفتند که بیا و برای فرماندهان دعای توسل بخوان قبول نکرد او با ناراحتی می گفت: من دعای خودم را خواندم. جلسه به پایان رسید و همه آماده بازگشت به محل قرار گاه و لشکرها شدند، حاج حسین [الله کرم] می گفت: وقتی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم یک بسته را به ابراهیم دادم و گفتم برایت نان و کباب آوردم. ابراهیم همین طور که پشت فرمان نشسته بود، نان و کباب را از من گرفت و با دست دیگر از شیشه ماشین به بیرون پرت کرد! بعد هم گفت: من با بسیجی ها نان و سیب زمینی خوردم، بگذار این غذا را حیوانات بیابان بخورند. چیزی نگفتم، ابراهیم چند لحظه بعد گفت: تمام ما بسیجی هستیم وای به روزی که غذای بسیجی و فرمانده تفاوت داشته باشد، آن موقع کار مشکل می شود .

منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 2،  ص 161 و 162،


 [در لبنان] از یک پیرزن روستایی پرسیدیم آیا امام خمینی و ایران را می شناسی؟ گفت: مگر می شود که مسلمانی امام خمینی را نشناسد. وقتی پرسیدم توقع تو از امام خمینی چیست؟ گفت: هیچ چیز از او نمی خواهم. او فقط وجودش سلامت باشد برای من کافیست، من برای او از خدا سلامتش را طلب می کنم. به آسانی قابل درک نیست، با همه گرفتاری، تنها سلامتی امام را خواستن؟ باید از این صحنه ها درس بگیریم.

 منبع: ملاقات در فکه (زندگی نامه شهید حسن باقری)، ص 75


راوی: علی جعفری فرزند علامه جعفری؛

وقتی ابراهیم هادی مجروح شد و او را به منزل آوردند علامه از ما خواست تا ایشان را به ملاقات ابراهیم ببریم. وقتی ابراهیم متوجه حضور علامه در منزل شد، با آن وضعیت خواست از جا بلند شود و گفت: استاد! شما چرا زحمت کشیدید، ما خوب می شدیم خدمتتان می آمدیم. علامه جواب دادند: وظیفه ماست که به شما سر بزنیم، شما جانتان را در این راه گذاشته اید. امروز وظیفه ماست که به شما سر بزنیم. بعد علامه ادامه داد: هر بار شما می آمدید و درس می گرفتید، امروز نوبت من است که از شما درس بگیرم. ابراهیم که خیلی شرمنده شده بود، با ناراحتی گفت: نفرمایید استاد، ما خاک پای شما هستیم، هر چی داریم از شماست. دعا کنید سرباز راه ولایت باشیم

 منبع: سلام بر ابراهیم 2 ص 75



وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ 

سوره آل عمران آیه 169

هرگز کسانى را که در راه خدا کشته شده ‏اند مرده مپندار بلکه زنده ‏اند که نزد پروردگارشان روزى داده مى ‏شوند


با گرامیداشت روز  مادر و ولادت حضرت فاطمه سلام الله  علیها خاطراتی از شهیدان در برخورد با خانواده تقدیم می  گردد.

خاطره  ای در باره  شهید محمد جواد یزدانی:

در تمام کارها به من کمک می کرد، یادم است یک بار به سختی بیمار شدم چشمانم را  که باز کردم بوی غذا تمام خانه را برداشته بود. صدای محمد جواد به گوشم رسید: بیدار شدی مادر جان؟

برگشتم و نگاهش کردم، در حالی که ظرف سوپی را در دست داشت کنارم نشست و گفت: ببین پسرت چه کار کرده؟

گفتم: تو آشپزی کردی؟

با خنده گفت: مگر اشکالی دارد؟

گفتم : نه ولی .

دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم، قاشق سوپ را به دهانم گذاشت و فقط لبخند زد. آن روز با محبت های محمد جواد درد و رنج بیماری را فراموش کردم.

سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12، ص 108


با گرامیداشت روز  مادر و ولادت حضرت فاطمه سلام الله  علیها خاطراتی از شهیدان در برخورد با خانواده تقدیم می  گردد.

خاطره  ای در باره  شهید مهدی باکری:

دیر به دیر می آمد، اما تا پایش را می گذاشت توی خانه، بگو و بخندمان شروع می شد. خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه پایین. یک روز همسایه پایینی به من گفت: به خدا اینقده دلم می خواهد یک روز که آقا مهدی میاد خونه، لای در خونه تون باز باشه، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگر چی می گید، این قدر می خندید؟

سیره شهدای دفاع مقدس ج12 ، ص 33


با گرامیداشت روز مادر و ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها خاطراتی از شهیدان در برخورد با خانواده تقدیم می گردد.

خاطره ای در باره  شهید حاج حسن دشتی:

در شش سال زندگی مشترک غیر از سادگی و صفا از حاج حسن چیزی ندیدم، آن قدر ساده بود که هیچ وقت ایراد نمی گرفت که لباسم را اطو کن، یا فلان غذا را بپز، مدت ها بود که من نمی دانستم که حاج حسن خورشت لوبیا دوست ندارد و درست می کردم. یک بار متوجه شدم با اشتها نمی خورد، گفتم: چرا با اشتها نمی خوری؟ گفت: برای اینکه من اصلا خورشت لوبیا دوست ندارم.

آخرین باری که آمد یزد به من گفت: اینجا چه کپسولی (سیلندر گاز) بهتر گیر میاد و رفت و کپسول هایمان را با کپسول رویال عوض کرد. گفت: برای اینکه شما راحت باشید.

سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12 ص 32

 


 راوی: یکی از بازماندگان کانال کمیل؛

صبح وقتی که برای رفتن به دو کوهه آماده شدیم، فرمانده همه ما را جمع کرد و گفت: قرار است چند روز دیگر در این منطقه عملیات شود، فرمانده لشکر از گردان ما خواسته به خاطر آمادگی رزمی گردان در این عملیات شرکت کنیم. امام (رحمه الله) منتظر نتیجه مطلوب این عملیات است اگر خسته نیستید در این عملیات خط شکن باشیم. هر چند بچه ها خسته بودند و دو شب را مجبور شده بودند بدون امکانات در بیابان های اردوگاه چنانه بخوابند و برای رسیدن و دیدار با خانواده هایشان لحظه شماری می کردند، اما شیرینی شاد کردن قلب امام (رحمه الله) چیز دیگری بود. تمام بچه ها قبول کردند تا در این عملیات به عنوان خط شکن وارد شوند، بعضی از نیروها همان جا در هوای سرد زمستان و با آب سرد غسل شهادت کردند و برای عملیات آماده شدند. بعد هم وارد عملیات شدیم.

 منبع: سلام بر ابراهیم 2، ص 167.


 راوی حسین جهانبخش؛

حضور در بهشت زهرا علیهاالسلام برنامه همیشگی او در مرخصی ها بود . هر قطعه را که رد می کردیم رو به قبله می ایستاد و به نیابت از شهدای آن قطعه، یک روضه کوتاه از حضرت زهرا علیهاالسلام می خواند، یا اینکه چند بیت شعر می خواند و از همه اشک می گرفت. بعد می گفت: ثوابش هدیه برای شهدای این قطعه. سپس به قطعه بعدی می رفتیم.

 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 2، ص 153


یه ظهر تابستانی ار روی بیکاری سر کوچه نشستم. هوا خیلی گرم بود دیدم فایده نداره، برم خونه و زیر باد پنکه بمونم بهتره. همین که خواستم برم، دیدم از ابتدای سمت خیابان . ابراهیم داره میاد. همین که نزدیک شد، دیدم پا است، توی این هوای داغ همین طور پایش می سوخت پایش را سریع از روی زمین بر می داشت. حدس زدم مسجد بوده و کفش هایش را بردند. وقتی رسید سلام کردم و دست دادیم، سریع اومد توی سایه، اشاره به پاهاش کردم و گفتم: پس کفشات کو، تو این هوای داغ چرا پا شدی؟ وایستا الان برات دمپایی میارم، نکنه کفشات رو تو مسجد بردن؟

گفت: خودم اونها را دادم. با تعجب گفتم: به کی؟ از بس سوال پیچش کردم مجبور شد بگه .

گفت: یه پیرمرد جلوی مسجد گدایی می کرد، خیلی وضع مالیش بد بود. پیرمرد به کف کفش هایش اشاره کرد که از بین رفته بود و چیزی برای پوشیدن نداشت. می گفت پام توی این گرما می سوزه، من هم پول همراهم نبود کفش هام رو دادم بهش. تا من خواستم برایش دمپایی بیاورم خداحافظی کرد و رفت.

منبع: سلام بر ابراهیم 2، ص 225 و 226.


با گرامیداشت روز  مادر و ولادت حضرت فاطمه سلام الله  علیها خاطراتی از شهیدان در برخورد با خانواده تقدیم می  گردد.

خاطره  ای در باره  شهید منوچهر مدق:

 هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت، همین که جلوی همه بر می گشت و می گفت: یک موی خانمم را نمی دهم به دنیا، تا آخر عمر نوکرش هستم»، خستگی هایم را می برد.

می دیدم محکم پشتم ایستاده، هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد، گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان.

 


داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی می گذشتیم، گفتم: علی آقا تا چند ماه دیگه بچمون اینجا به دنیا می آد.

با تعجب پرسید: اینجا؟ !!!

گفتم: خب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه؛ بهترین بیمارستان همدانه.

علی آقا سرعت ماشین را کم کرد و گفت: نه ما بیمارستانی می رویم که مستضعفین می رن. اینجا مال پولداراست. همه کس وسعش نمی رسد بیاد اینجا.

منبع: گلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان)، ص 13


کتاب دسته یک صفحه 302:

در آخرین سه شنبه، دعای توسلی در دسته خوانده شد که با دعاهای قبلی تفاوت داشت. چهارده بند دعای توسل را چهارده نفر از بچه ها خواندند؛ هر کدام یک بند.

. در عملیات والفجر هشت، از دسته ما همین چهارده نفر به شهادت رسیدند، نه یکی کمتر و نه بیشتر.

 

صفحه 320:

بچه های دسته یک نمونه فداکاری و از خود گذشتگی بودند، روح بلندی داشتند، اما چهره و سن و سالشان نشان نمی داد. چهارده نفری که آن شب چهارده بند دعای توسل را خواندند، با هم به آسمان پرکشیدند و غم دوری و جدایی از یاران را نچشیدند. بچه های بسیجی که با توپ و نارنجک دشمن می جنگیدند، دلشان نازک تر از برگ گل بود. نوجوانانی که با کماندوهای عراقی گلاویز می شدند، هیچ کدام پوست کلفت نبودند. گوشت تنشان آب شد تا دشمن پیروز نشود، آنان شجاع بودند اما صفت صبور بیشتر برازنده آنان است.


شهید اسحاق رنجوری مقدم:

تکیه کلامشان در جلسات این بود:

ما با همین ابزار محدود باید کار را انجام دهیم. اگر ابزار باشد، پول باشد و تمام امکانات دیگر هم مهیا باشد، دیگر چه نیازی به من و شما؟ می توان چهار نفر دیگر را هم از بیرون آورد تا کار بسیج را انجام دهند. پس چرا به دنبال نیروهای مخلص و بی ادعا می گردیم؟ هنر ما همین است که با همین امکانات محدود کارهای نامحدود انجام دهیم».

منبع: سیره شهدای دفاع مقدس، ج 17، ص 52


هوای اردوگاه سرد بود و زندگی ما در چادر، اولین ماه زمستان هم رو به اتمام بود.

بیشتر بچه ها بادگیر به تن می کردند. تدارکات گردان، اورکت برای همه بچه ها نداشت.

در اینجا هم بچه ها مثل دو کوهه درس می خواندند، البته زیر نور فانوس نمی توانستند به اندازه آنجا درس بخوانند، فشار کارهای نظامی هم بیشتر بود،  اما بچه ها ول کن درس نبودند. معلم دسته هم حسابی به کارهای درسی بچه ها می رسید.

منبع: دسته یک، ص 294


راوی حسین گلستانی برادر شهید محسن گلستانی:

شبی نزدیک چادر دسته به خط شدیم، مانور دسته ای داشتیم، محسن فرمان صف جمع داد:

- از جلو نظام .

من به تنهایی با صدای بلند جواب دادم:

- الله

فهمیدم اشتباه کردم که شب هنگام پاسخ داده ام؛ اما کار از کار گذشته بود، محسن بیست - سی متر سینه خیز جریمه ام کرد که هم کار سختی خودش را داشت  هم جلوی چشم بقیه بود. به نظرم اگر یکی دیگر این اشتباه را کرده بود فقط ده - پانزده تا بشین پاشو جریمه می کرد.

منبع: دسته یک، ص 294


شهید اکبر مدنی»

در زمستان در کوه های سرد کردستان خدمت می کرد، مدتی بود که نه تلفن زده و نه نامه فرستاده بود. آخر سر طاقت نیاوردیم و پدرش به کردستان رفت تا خبری از اکبر بگیرد؛ یک جفت کفش کتانی هم برایش فرستادم تا در سنگر راحت باشد. وقتی از کردستان برگشت، بدنش پر از تاول و زخم بود؛ سالک داشت، به خاطر سردی هوا رزمدگان غالبا در سنگر مانده بودند و بهداشت آنان به خوبی رعایت نشده بود. اکبر، کفش کتانی را که برایش خریده بودیم نپوشیده و به خانه آورد و گفت: مادر، این را به مرکز کمک به جبهه برسان، دیگر رزمنده ها بیشتر از من به این احتیاج دارند».

منبع: دسته یک، صفحه 82


راوی: محسن گودرزی

در بیمارستان صحرایی فاطمة اهراء به من رسیدگی کردند، بیمارستان مجهزی بود، داخل راهرو روی چند نفر را با پارچه سفیدی پوشانده بودند، حس می کردم از برانکاردم قطره قطره خون می چکد،

در آن لحظات، مرگ و زندگی چقدر به هم نزدیک بودند. اما من احساس خاصی نداشتم، فقط به رضای خدا و امام حسین علیه السلام می اندیشیدم: اینکه اگر روز عاشورا در کربلا نبودیم که امام حسین علیه السلام را یاری کنیم، حالا امام خمینی را کمک می کنیم تا دین الهی سربلند باشد.

  منبع:دسته یک صفحه 62 و 63


 شهید سیروس مهدی پور:

پدر! در جبهه دست به هر کاری می زدم. یک لحظه هم بیکار نبودم، عملیات والفجر هشت که شروع نشده بود در چادرهای کرخه و در پادگان دوکوهه معلم بودم و به بچه ها درس می دادم. در شب حمله که امدادگر بودم. در خط مقدم جیپ فرمانده را درست کردم و مکانیک شدم. حتی در جبهه آشپزی  هم کردم. در آن هفت- ده روز که در پایگاه موشکی پدافند ساحلی داشتیم، غذایمان فقط کنسرو بود؛ کنسرو لوبیا و کنسرو بادمجان، اگر شانس می آوردیم کنسرو تن ماهی. البته از سنگرهای عراقی غنیمت زیادی گیرمان آمده بود. من برنج و روغن پیدا کردم و برای بچه ها غذا پختم؛ چیزی شبیه استانبولی پلو، چون یک قوطی رب هم پیدا کردم و به آن زدم، بچه ها حتی یک ذره از ته دیگ سوخته اش را باقی نگذاشتند. یک بار هم یک کامیون ایفای غنیمتی را تعمیر کردم، یک لندرور آمبولانس را هم راه انداختم. نیروی فنی کم بود و من هر کار توانستم کردم تا کاری زمین نماند.

در پایگاه موشکی یک قبضه غنیمتی پیدا کردم که کار نمی کرد. یک پدافند تک لول روسی بود و یک سنگر پر از مهمات کنارش. قطعات قبضه را نگاه کردم، همه سالم بودند جز میله ای که به یک دستگیره وصل بود، آن میله تاب برداشته و کل قبضه از کار افتاده بود، من با کمک یک میخ فولادی درشت، پیم شکسته را بیرون کشیدم، میله را با چکش صاف کردم و باز سرجایش گذاشتم. آن میخ فولادی را هم به جای پیم استفاده کردم.

دو ساعت طول کشید تا قبضه راه افتاد. مهمات قبضه را آماده کردم و پشت قبضه نشیتم، وقتی اولین تیرها رو به آسمان شلیک شد تازه فریاد مسئول قبضه هوا رفت که : برادر این بیت الماله . خرابش نکن .» من هم بی آن که حرفی بزنم قبضه را رها کردم و رفتم.

 

منبع:  دسته یک ص 196 و 197


راوی: اصغر لک علی آبادی

من در ماه های پایانی جنگ یعنی بهار 1367 علی رغم جانبازی باز به جبهه رفتم، عراقی ها در آن روز بسیار گستاخ شده بودند و مردم شهرها بویژه تهران را با موشک می زدند. من توانایی همراهی با رزمندگان در شب های حمله را نداشتم، از این رو وارد یگان دریایی شدم، بازگشت به دوران شیرین کودکی، اروند و قایق و ماهی. در یگان دریایی به خوبی از پس کار بر آمدم.

.

گاهی می گویم کاش در آن دم کشته شده و به افتخار بی مانند شهادت در راه دین و میهن رسیده بودم.

امروز وقتی در خرمشهر قدم می زنم با اینکه پایم می لنگد، بی اندازه احساس رضایت می کنم. اگر آن روزها افرادی چون من به عشق لبخند امام جان خود را در طبق اخلاص ننهاده بودند شاید امروز بر خرمشهر عزیز نام جعلی محمره بود. من اندکی از پیامدهای جنگ را به دوش کشیدم؛ اما امروز فرزندم آزادانه در ساحل زیبای خرمشهر گام بر می دارد و به زادگاه سرافراز و از خاک و خون گذشته ی پدرش می بالد. آیا این کم است؟


روای: اصغر علی محمد پور اهر

اواخر آبان ماه و اوایل آذر که برای مرخصی راهی تهران شدیم، مسعود [مسعود علی محمد پور اهر] و مهدی [کبیر زاده] از هم نشانی و شماره تلفن گرفتند و در تهران چند بار همدیگر را دیدند. در میدان آزادی با هم قرار می گذاشتند تا با هم به دیدار حاج پروازی بروند. از مرخصی که برگشتیم مسعود به من گفت: من و مهدی به همراه حاج پروازی برای دیدن حاج آقا حق شناس به حوزه علمیه امین الدوله رفتیم، حاج آقا پیرمند سالخورده و عارف بود. ایشان برای رستگاری سه راهنمایی به من و مسعود کرد:

1- دروغ نگویید

2- غیبت نکنید  و اگر دیدید در مجلسی غیبت می کنند آن را ترک کنید

3- قبل از اذان، آماده  و متوجه نماز شوید».

 

منبع: دسته یک، صفحه 98 و 99


اواخر دی ماه، گردان به بچه ها مرخصی داد. وقتی به تهران رسیدیم من و  [ برادرم شهید] محسن [گلستانی] و چند تا دیگر از بچه های دسته، بعد از دو روزی ماندن در خانه، عازم مشهد شدیم. دو شب که در قطار رفت و برگشت بودیم، دو روز هم در مشهد ماندیم. در حرم امام هشتم، نگاهم که به آینه کاری صحن افتاد، به محسن گفتم: خیلی قشنگ کار کرده اند.

[گفت]: قشنگی اش در این است که کسی نمی تواند خودش را در آینه های شکسته ببیند. زائر وقتی وارد حرم می شود باید متواضع و دلشکسته باشد تا قابلیت دیدن یار را پیدا کند.

 من آن ظاهر دست ساخته را دیده بودم؛ ولی او متوجه راز نهفته در آن بود.

.

در بازگشت به جبهه، پدر و مادر سفارش زیادی هم به من و هم به محسن کردند که مراقب خودمان باشیم. در آن زمستان، سه برادر از یک خانه در جبهه بودیم و مادر سخت نگران بود. [یک شهید و دو زخمی سهم  این خانواده از عملیات والفجر هشت بود].

 منبع: دسته یک، صفحه 300 و 301.


در آذرماه، تبلیغات لشکر به گردان ها اعلام کرد که هر گردان چند تن از بیسجیان قدیمی و خوش فکر خود را معرفی کند تا در مراسم انتخاب بسیجی نمونه از آنها تقدیر شود. یکی از انتخاب شده های گردان ما، زاده بود که در دسته ما بود؛ اما او حاضر نشد جایزه اش را بگیرد.

در صبحگاه روزی، اسامی بسیجیان نمونه گردان اعلام شد و آنها جایزه شان را از دست برادر کوثری - فرمانده لشکر- گرفتند. شامگاه آن روز، کسی مرا از بیرون چادر صدا  کرد، بیرون رفتم؛ اما او را نشناختم. خودم را معرفی کردم، گفت: یک بنده خدایی این را به من داد تا بدهم به شما.

 با تعجب آن امانتی را گرفتم. جایزه بسیجی نمونه بود، فهمیدم که مال زاده است، رفتم سراغش، خلوتگاهش را بلد بودم، شیاری در کنار چادر، همان جا بود. دستی به شانه اش زدم و گفتم: این چه کاری بود که کردی؟

 مثل همیشه خجالتی و سر به زیر جواب داد: برادر گلستانی! شما لیاقت این هدیه را دارید نه من. این جایزه حق شماست. طبع لطیفش از برگ گل هم نازک تر بود او را نیازردم، اما آن قدر برایش حرف زدم تا اینکه به او قبولاندم جایزه حق خودش است.

منبع: دسته یک، صفحه 295 و 296


راوی: حمید رضا رمضانی

یک بار سعید [پور کریم] از من درخواستی کرد از من که به مرخصی شهری می رفتم، خواست که برایش شکلات تک تک بخرم، پولش را هم جلوتر پرداخت. من هم از دزفول برایش خریدم و آوردم. چند روز بعد پیله کردم که مزه شکلات چطور بود، وقتی از جواب طفره رفت، فهمیدم معما و داستانی دارد و سرانجام متوجه شدم که آن شکلات را برای خود نخواسته و به دیگری داده است.؛ شاید به اکبر مدنی که کمکش بود و با هم خیلی صمیمی بودند.

پرسیدم: حالا چرا دو تا نخریدی که هم خودت بخوری و هم به دیگری بدهی؟

گفت: خودم اصلا هوس شکلات نداشتم. اگر شکم چرانی می کردم دیگر نمی شد جلویش را گرفت، همان یک شکلات بس بود

منبع: دسته یک، ص 224


راوی: محمد جواد نصیری پور

در کرخه  مزه نماز خواندن را بهتر چشیدم و از آن بیشتر لذت بردم. پیشتر هم نماز مستحب و نماز شب خوانده بودم اما در کرخه این عبادت لذت دیگری داشت که بیشتر بچه ها را شب ها برای درک آن از جا بلند می کرد. من برخی شب ها، سه رکعت و گاهی که حوصله داشتم و خسته نبودم یازده رکعت نماز شب می خواندم. بیدار شدن جمعیِ عده زیادی ساعت ها پیش از اذان، نماز و دعایشان در این حال من اثر گذار بود

بچه ها در بیشتر احوال، در راهپیمایی ها و مانورها و تمرینات وضو داشتند، عادت کرده بودیم که با وضو و مطهر باشیم در مانورهای دسته ای و شبانه، موقع نماز شب که می شد، مسئول دسته اجازه می داد که افراد نماز شب بخوانند. هر کس گوشه ای می جست و به نماز می ایستاد. من هم آن چفیه تبرکی مادرم را سجاده می کردم و بر آن نماز می خواندم.

منبع: دسته یک، ص 348- 351


راوی: محمد جواد نصیری پور

در یکی از امتحان ها، شیطان مثل تهران وسوسه تقلب کرد، تا از شیطان شکست خوردم، نگاه قمصری که در بیرون از جلسه منتظرم بود تا با هم به ساختمان گردان برگردیم، افتاد به نگاهم. چهره اش در هم شد، همان دم پشیمان شدم و ترسیدم این کارم بر روابطمان اثر بد بگذارد.

امتحان که تمام شد، محمد گفت: برادر جواد، تو پشت عراقی ها را به خاک مالیده ای؛ فکر می کنی نمی توانی از پس چند درس و امتحان برآیی؟ حتما قبول می شوی.

دیگر تقلب نکردم، با اینکه چند سالی از من کوچکتر بود، به نصیحتش گوش کردم.

منبع:  دسته یک صفحه 347

 


راوی: حسن اعلایی نیا

 پس از مدت ها برای اولین بار به بهشت زهرا رفتم. وقتی به خانه برگشتم دچار تشنج شدم، پس از چند آزمایش پزشکی معلوم شد که آثار موج انفجار آن تانک در بدنم باقی مانده و ه های کوچک خونی در بافت های مغزی ام درست شده که گاهی مرا دچار سر درد می کند. حافظه ام به همین دلیل و به علت داروهایی که مصرف می کردم تا سال ها خوب کار نمی کرد. یک شعر را بارها و بارها می خواندم تا ازبر شوم. پیش از مجروحیت چنین نبود. این عارضه در دوره دانشگاه هم همراهم بود و من درس های رشته پزشکی را با چنین حافظه ای به پایان رساندم.

 منبع: دسته یک، صفحه 471 و 472.


راوی: حسن اعلایی نیا

در بهار 1364، دوره آموزش نظامی عمومی را در تهران، و در تابستان همان سال دوره آموزشی تخصصی تخریب را در جبهه طی کردم، یاد مربی آموزشی مان به خیر که همراه با نیروهای آموزشی، پا بر روی سنگ های داغ خوزستان می دوید تا بچه ها با سختی های پیش رو  آشنا شوند. او برای اینکه نیروهای کم سن و سالی مثل من هم آن گرما را تحمل کنند، با جملاتی چنین روحیه می داد:

بچه ها به فکر آخرت باشید، این گرما پیش گرمای جهنم هیچ است .

بچه ها با شنیدن حرف های معنوی او، گرمای زیر پایشان را به هیچ می گرفتند، پای برخی تاول می زد اما هیچ نمی گفتند. من به تمرینات بدنی علاقه زیادی داشتم و سختی هایش را به جان می پذیرفتم.

منبع: دسته یک، ص 434 و 435.


راوی: علی بی بی جانی

دوره آموزش عملیات آبی - خاکی که تمام شد، یک هفته مرخصی هفت روزه بهمان دادند. من در تهران روزها را در مغازه پدرم می گذراندم. یک بار دختر نوجوانی به مغازه آمد و از من جوراب نازک خواست. چون احتمال می دادم برای خودش می خواهد، قیمت را چنان زیاد گفتم که باتعجب از در مغازه بیرون رفت. نمی خواستم در گناه احتمالی او شریک باشم.

منبع: دسته یک، صفحه 389 و 390


شهید حسن انفرادی»

بچه ها کوچک بودند، کارخانه زیاد بود و من هم از پس کارها بر نمی آمدم، حسن همیشه در کارها به من کمک می کرد. قند شکستن خانه دیگر با او بود. وقتی می آمد مرخصی، مقدار زیادی قند می شکست تا در زمان بودنش در منطقه، من به زحمت نیفتم.

 به طور اتفاقی یک روز مشغول شکستن قند بود که چند نفری از دوستانش به خانه مان آمدند. تعجب کرده بودند. گفتند: برادر حسن! شما در جبهه فرمانده اید اینجا قند می شکنی؟

لبخندی زد و جواب داد: من آنجا فرمانده ام نه اینجا.

سیره شهدای دفاع مقدس، ج12،  ص 29

 


راوی: بهنام باقری

یک روز با مسعود [اهری] کنار کارون نشسته بودم. از من پرسید:

- برادر باقری، اگر شهید شدی شفاعت ام می کنی؟

- بله

- علاقه ای به دنیا نداری؟ آرزویی نداری؟

-مگر می شود علاقه نداشته باشم؟ دوست دارم درس بخوانم، خطاطی کنم، عکس بگیرم، توی این دنیا خیلی کار دارم، اما حالا که در جبهه هستم، باید تا آخر کار بمانم. اگر شهید شدم که چه بهتر؛ خستگی کار و زحمت دنیا از تنم بیرون می رود. راحت می خوابم تا قیامت.

 منبع: دسته یک، ص 504


راوی: بهنام باقری

یک روز شلوارم حین مانور پاره شد؛ آن قدر که مجبور شدم آن را در بیاورم و بادگیر بپوشم. از بچه ها سراغ نخ و سوزن گرفتم؛ کسی نداشت، صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، دیدم شلوارم دوخته شده بالای سرم است. از حاجی رحیمی که کنارش می خوابیدم، پرسیدم:

- حاجی کی دوخته؟ شما زحمت کشیده اید؟

- آره پسرم

خواستم دستش را ببوسم، نگذاشت و گفت:

- کاری نکرده ام . کار کوچکی بود. ارزش گفتن ندارد. بچه ها هر وقت کار خیاطی داشته باشند به من می دهند

- حاجی، اگر  نخ و سوزن را می دادید، خودم می دوختم .

خندان گفت: ارزشش همین است که خودم بدوزم. خوشحال می شوم برای یک رزمنده کاری بکنم.

منبع: دسته یک ، صفحه 501 و 502

 


شهید مهدی زین الدین»

بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد و گفت: آماده شوید می خواهیم برویم  مشهد. گفتم: چطور؟ مگر شما کار ندارید؟

گفت: فعلا عملیات نیست. بچه ها را دارند آموزش می دهند.

برایم خیلی عجیب بود. همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند  که سفر کردن، خوشگذرانی زیادی برایشان حساب می شود. آنقدر سوال پیچش کردم که حالا چه شده که می خواهیم برویم مسافرت؟

 گفت: مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت. فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا علیه السلام که زیارت هم رفته باشیم.

 با راننده اش، آقای یزدی آمدیم قم و دو خانواده همراه یکدیگر رفتیم مشهد. مشهد خیلی خوش گذشت. رفت و برگشتمان چهار روز طول کشید.

سیری در سیره شهدای دفاع مقدس، ج12، ص 211.


شهید حاج محمد طاهری»

کوچک بودم، حدود چهار ساله یا کمی کمتر. داخل خانه مان سرگرم بازی بودم که زنگ در حیاط به صدا در آمد. د.یدم و در را باز کردم. مردی مهربان با لبخندی بر لب، پشت در ایستاده بود. فورا جلو آمد مرا بغل کرد و بوسید. با تعجب و خیریه خیره، قد و قیافه اش را وارسی کردم. خیلی آشنا بود، اما من نشناختمش. گویا خودش هم فهمیده بود که نگاه من، نگاه استفهام آمیزی است . لذا لبخندی زد و پرسید: مادرت خانه است؟

گفتم: بله

گفت: بگو بیاد دم در

فورا رفتم به مادرم گفتم: یک مردی کارتون داره

گفت: کیه؟

گفتم: لباس سپاهی داره، فکر کنم از تعاونی سپاهه

مادرم آمد دم درب حیاط، تا چشمش به آن آقا افتاد هر دو زدند زیر خنده. من مات و مبهوت مانده بودم که چه حکایتی است و این خنده برای چیست که آن آقا رو به مادرم کرد و گفت: حالا دیگه پسرمون هم ما را نمی شناسه.

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج12 ص 159.


شهید محمد تقی خیمه ای»

محمد تقی که کوچک بود، عادت داشت در قابلمه غذا را بردارد و آن را بچشد. وضع مالی ما خوب نبود. بیشتر اوقات غذایمان ساده بود. یک روز همسایه ها پیشمان آمدند. یکی از زن های همسایه از من پرسید: فاطمه چی کار می کردی؟

با دست پاچگی گفتم: برای بچه ها غذا درست می کردم.

 چند لحظه بعد محمد تقی آمد. قابلمه غذا روی گاز بود، به سراغ آن رفت، دلم لرزید. با برداشتن در رنگش پرید. در آن را گذاشت و سریع رفت خوابید. دعا می کردم آنها متوجه نشوند. مهمان ها که رفتند به او گفتم: چرا زود خوابیدی؟ بیدار شو، چای بخور.

سرش را پایین انداخت و گفت: مادر وقتی توی قابلمه را دیدم که آب خالی می جوشه، شرمنده تو شدم. دعا کن بزرگ بشم، کمک حالت باشم یا باعث سربلندی ات باشم.

سیری در سیره شهدای دفاع مقدی، ج 12 ص 112.


شهید شیر علی راشکی»

شیر علی، برای ادای فریضه نماز همیشه به مسجد می رفت. با اینکه فاصله مسجد تا خانه زیاد بود، همیشه این راه را پیاده طی می کرد. وقتی به او گفتم که برای رفت و آمد از وسیله نقلیه استفاده کند، می گفت: به وسیله احتیاجی نیست، اینجوری بهتر است چون وقتی از خانه به مسجد می روم بین راه هزار صلوات برای پدر می فرستم و وقتی به خانه باز می گردم، هزار صلوات برای مادر.

سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12ص 110

 


شهید حاج رضا شکری پور»

انگار ه انگار که از جبهه رسیده. رضا از در که وارد شد، آستین ها را زد بالا و نشست کنار تشت لباس ها.

گفتم: کار شما نیست، کار منه!

حاج رضا خیلی جدی گفت: یعنی می خوای بگی این قدر دست و پا چلفتی ام؟

گفتم: نه بابا! میگم این وظیفه منه!

زل زد تو چشام: خانوم جان! اسیر که نیاوردم تو خونم! حالا بذار این دو تکه رختو هم ما بشوریم.

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج12 ص 85


شهید حیدر علی عربلو»

آخرین باری که حیدر می خواست به جبهه اعزام شود، پسر بزرگمان امیر، سه ساله بود. وقتی دید پدرش ساک خود را بسته است، بسیار بی قراری می کرد، ساک پدر را زیر سرش گذاشت و به خواب رفت.

نیمه های شب بود که با صدای زمزمه مناجات و گریه همسرم از خواب بیدار شدم، وقتی علت گریه او را پرسیدم با چشمانی اشکبار گفت: از خدا کمک می خواهم تا به بچه مان صبر عطا کند تا من بتوانم صبح به جبهه بروم.

دعای او مستجاب شد، چرا که امیر سه ساله با آن بی تابی شب گذشته، با آرامی پدرش را برای همیشه بدرقه کرد، تا این که در عملیات فتح خرمشهر از شلمچه به بهشت پرواز کرد.

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12 ص 77.


شهید غلامرضا شریفی پناه»

همیشه نگران همسر و بچه هایش بود. مرتب به آنها تلفن می زد و حالشان را می پرسید. یک عکس خانوادگی توی جیب بغلش گذاشته بود و با وجود آن قوت می گرفت. هر چند وقت یکبار، عکس را از جیب بیرون می آورد و با عشق نگاه می کرد. آن وقت حال و هوایش عوض می شد و می گفت: بازدید خانوادگی کردم.

سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12، ص 37.


شهید حمید باکری»

حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند.

رفتیم خانه شان، بیرون شهر، به من گفت: همین جا بشین من میام.

دیر کرد، پا شدم آمدم بیرون، ببینم کجاست؛ داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنی اش را. گفت: من اینجا دیر به دیر میام. می خواهم هر وقت آمدم، یک کاری کرده باشم.

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12 ص 34

 


شهید گل محمد غزنوی»

بیش از حد ناز بچه ها را می کشید. وقتی خانه بود دائم سرگرم بازی با آنها بود. لباس ورزشی اش را طوری به تن می کرد که دو دستش در یک آستین و دو پایش در میان لباس جا می گرفت. آن وقت ادای کانگورو در می آورد و از این طرف خانه به آن طرف می جهید، بچه ها خوشحال بودند، قاه قاه می خندیدند و لحظاتی شاد با پدر می گذراندند.

 گاهی وقت ها آنقدر سفارش بچه ها را به من می کرد که ناراحت می شدم. می گفتم: مگر بچه های شما هستند و بچه های من نیستند

اما من حریفش نبودم؛ او عاشق بچه ها بود.

سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12، ص 31.


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها