یه ظهر تابستانی ار روی بیکاری سر کوچه نشستم. هوا خیلی گرم بود دیدم فایده نداره، برم خونه و زیر باد پنکه بمونم بهتره. همین که خواستم برم، دیدم از ابتدای سمت خیابان . ابراهیم داره میاد. همین که نزدیک شد، دیدم پا است، توی این هوای داغ همین طور پایش می سوخت پایش را سریع از روی زمین بر می داشت. حدس زدم مسجد بوده و کفش هایش را بردند. وقتی رسید سلام کردم و دست دادیم، سریع اومد توی سایه، اشاره به پاهاش کردم و گفتم: پس کفشات کو، تو این هوای داغ چرا پا شدی؟ وایستا الان برات دمپایی میارم، نکنه کفشات رو تو مسجد بردن؟

گفت: خودم اونها را دادم. با تعجب گفتم: به کی؟ از بس سوال پیچش کردم مجبور شد بگه .

گفت: یه پیرمرد جلوی مسجد گدایی می کرد، خیلی وضع مالیش بد بود. پیرمرد به کف کفش هایش اشاره کرد که از بین رفته بود و چیزی برای پوشیدن نداشت. می گفت پام توی این گرما می سوزه، من هم پول همراهم نبود کفش هام رو دادم بهش. تا من خواستم برایش دمپایی بیاورم خداحافظی کرد و رفت.

منبع: سلام بر ابراهیم 2، ص 225 و 226.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها