شهید حاج محمد طاهری»

کوچک بودم، حدود چهار ساله یا کمی کمتر. داخل خانه مان سرگرم بازی بودم که زنگ در حیاط به صدا در آمد. د.یدم و در را باز کردم. مردی مهربان با لبخندی بر لب، پشت در ایستاده بود. فورا جلو آمد مرا بغل کرد و بوسید. با تعجب و خیریه خیره، قد و قیافه اش را وارسی کردم. خیلی آشنا بود، اما من نشناختمش. گویا خودش هم فهمیده بود که نگاه من، نگاه استفهام آمیزی است . لذا لبخندی زد و پرسید: مادرت خانه است؟

گفتم: بله

گفت: بگو بیاد دم در

فورا رفتم به مادرم گفتم: یک مردی کارتون داره

گفت: کیه؟

گفتم: لباس سپاهی داره، فکر کنم از تعاونی سپاهه

مادرم آمد دم درب حیاط، تا چشمش به آن آقا افتاد هر دو زدند زیر خنده. من مات و مبهوت مانده بودم که چه حکایتی است و این خنده برای چیست که آن آقا رو به مادرم کرد و گفت: حالا دیگه پسرمون هم ما را نمی شناسه.

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج12 ص 159.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها